آموزش رمان نویسی | خانه رمان

مقالات, اخبار و آموزش رمان نویسی

آموزش رمان نویسی | خانه رمان

مقالات, اخبار و آموزش رمان نویسی

یکی از هنرهای نویسنده این هست که بداند چه زمانی دست از نوشتن بکشد- گفتگو با مایا آنجلو

بخش هایی خواندنی از مصاحبه با خانم مایا آنجلو، نویسنده امریکایی


چطور روز کاری‌ات را شروع می‌کنی؟

در هر شهری که تا به حال زندگی کرده‌ام، در هتلی اتاق گرفتم. اتاق هتل را برای چند ماهی اجاره می‌کنم، ساعت شش صبح خانه‌ام را ترک می‌کنم و سعی می‌کنم در ساعت شش و سی دقیقه در محل کارم باشم. برای نوشتن، روی تخت دراز می‌کشم. اصلا اجازه نمی‌دهم خدمه هتل ملحفه‌های تخت را عوض کنند چون من اصلا آنجا نمی‌خوابم. تا ساعت ١٢:٣٠ یا ١:٣٠ عصر می‌مانم بعد به خانه می‌روم و سعی می‌کنم نفس بکشم؛ حدود ساعت پنج به کارم نگاه می‌کنم؛ میز شامی می‌چینم، میزی مناسب، آرام و شامی دوست‌داشتنی می‌خورم و بعد صبح روز بعد می‌روم سر کار. گاهی وقتی به اتاقم در هتل می‌روم یادداشتی روی زمین می‌بینم که روی آن نوشته شده «خانم آنجلوی عزیز، اجازه بدهید ملحفه‌ها را عوض کنیم. فکر می‌کنیم بو گرفته‌اند.» اما فقط به آنها اجازه می‌دهم بیایند و سطل کاغذ باطله‌ها را خالی کنند. 

  اصرار دارم همه تابلوها را از روی دیوار بردارند. نمی‌خواهم چیزی روی دیوار باشد. به اتاقم در هتل می‌روم و انگار که تمامی عقایدم به حالت تعلیق درآمده‌اند. هیچ‌چیز توجهم را جلب نمی‌کند. نه [تصویر] دختر شیرفروش، نه گلدان گلی، هیچ چیز. فقط می‌خواهم «احساس کنم» و بعد وقتی شروع به کار کنم به خاطر می‌آورم. چیزی خواهم خواند، شاید «مزامیر» را، شاید، دوباره، چیزی از آقای دانبار، جیمز ولدون جانسون می‌خوانم و به خاطر می‌آورم زبان چقدر زیباست و چقدر منعطف است و چقدر خودش را منطبق می‌کند. اگر آن را هل بدهی می‌گوید: «باشه.» این را به خاطر می‌آورم و شروع به نوشتن می‌کنم. ناتانیل هاتورن می‌گوید: «خوانش ساده منجر به سخت‌نویسی می‌شود.» سعی می‌کنم زبان را تا آن سطحی هل بدهم که از صفحه بیرون بپرد. باید ساده به نظر برسد اما برای من یک عمر می‌گذرد تا به آن نگاهی ساده داشته باشم. البته منتقدهایی هم هستند- معمولا منتقدان نیویورکی- که می‌گویند خب، مایا آنجلو کتابی منتشر کرده است و البته که خوب هم هست اما در نهایت او یک نویسنده ذاتی است. اینها کسانی هستند که دلم می‌خواهد یقه‌شان را بگیرم چون یک عمر طول کشید تا من آواز خواندن را یاد بگیرم. من زبانم را بهتر کرده‌ام. در عصری مثل امروز، به حضار نگاه می‌کنم، اگر باید این عصر را از زاویه دید خودم بنویسم، صندلی‌های فندقی‌رنگ مخملی زهواردررفته را می‌بینم‌ و رنگ رفته‌ روی پشتی‌ها که پشت آدم‌ها آن را برده و برای همین به نارنجی کمرنگ تبدیل شده است، بعد رنگ‌های زیبای چهره افراد، سفید، صورتی- سفید، سفید، گندمی و قهوه‌ای و آفتاب‌سوخته- من باید به همه اینها نگاه کنم، به همه این چهره‌ها و نوع نشستن‌شان. وقتی بعد از چهار یا پنج ساعت نوشتنم تمام شود، ممکن است مثل این باشد که من موشی هستم که روی پادری نشسته است. همین. [شبیه به] گربه نیستم. اما به بازی با آن و جلب‌توجهش ادامه می‌دهم و می‌گویم: «عاشقتم. بیا. عاشقتم. » دو یا سه هفته طول می‌کشد تا آن چیزی را که حالا می‌بینم توصیف کنم.


چه زمانی متوجه می‌شوی این چیزی است که می‌خواهی؟

می‌دانم چه وقت بهترین کار را می‌توانم انجام دهم. شاید بهترینِ موجود نباشد. شاید نویسنده‌ای دیگر بهتر بنویسد. اما می‌دانم چه وقت بهترین را می‌توانم انجام دهم. می‌دانم یکی از بهترین‌های هنری که نویسنده می‌تواند آن را بسط و گسترش دهد هنر گفتن این است: «نه. نه، کارم تمام شده. خداحافظ. » و دست از نوشتن بکشد. نمی‌خواهم تا سر حد بی‌طاقتی بنویسم. نمی‌خواهم مداوم بنویسم. این کار را نمی‌کنم.


چقدر اصلاح کردن دخیل است؟

صبح‌ها می‌نویسم و اواسط روز به خانه برمی‌گردم و حمام می‌کنم چون نوشتن، همانطور که می‌دانید، کار سختی است بنابراین باید دو بار خودت را بشویی. بعد بیرون می‌روم و خرید می‌کنم- من یک آشپز حرفه‌ای هستم- و وانمود می‌کنم یک آدم معمولی هستم. نقشم را عادی بازی می‌کنم؛ «صبح بخیر! خوبم، متشکرم. شما خوب هستید؟» بعد به خانه می‌روم. برای خودم شام آماده می‌کنم و اگر مهمان داشته باشم، شمع روشن می‌کنم و موسیقی دلنشینی می‌گذارم و از این جور کارها. بعد وقتی که کارم با ظرف‌ها تمام شد آنچه را صبح نوشته‌ام می‌خوانم و همیشه اگر ٩ صفحه نوشته باشم شاید بتوانم دوونیم یا سه صفحه از آن را نگه دارم. این زمان، بی‌رحم‌ترین زمانی است که می‌شناسید، واقعا تایید می‌کنی که این نوشته‌ها به درد نمی‌خورند و آنها را حذف می‌کنی. وقتی شاید پنجاه صفحه از آن را تمام کردم و خواندم- پنجاه صفحه قابل قبول- یعنی کارم آنقدرها هم بد نیست. من از سال ١٩٦٧ با یک ویراستار کار کرده‌ام. بارها در این سال‌ها به من گفته یا از من خواسته است که «چرا به جای دو نقطه از نقطه ویرگول استفاده می‌کنی؟» و در این سال‌ها بارها به او چنین جمله‌هایی را گفته‌ام: «دیگر با تو حرف نمی‌زنم. خداحافظ برای همیشه. تمام شد. خیلی ازت ممنونم و من می‌روم. » بعد آن نوشته را می‌خوانم و به پیشنهادهایش فکر می‌کنم. برای او تلگرافی می‌فرستم و در آن می‌گویم: «باشه، حق با توست. حالا که چی؟ هرگز دوباره حرفش را هم نزن. اگر زدی هرگز با تو حرف نخواهم زد.» حدود دو سال پیش مهمان او و همسرش در همپتونز بودم. من انتهای میز ناهارخوری‌ای نشسته بودم که برای چهارده نفر غذا روی میز بود. اواخر شام به کسی گفتم در این سال‌ها برای او تلگراف‌هایی فرستادم. او از آن طرف میز گفت: «من همه آنها را نگه داشته‌ام! بی‌رحم!» اما ویرایش، ویرایش نوشته خود، قبل از اینکه ویراستار آن را ببیند یکی از مهم‌ترین عوامل است.


برای هر کدام از کتاب‌های‌تان درون‌مایه غالبی را انتخاب می‌کنید؟

سعی می‌کنم زمان‌ها را در زندگی‌ام به خاطر بیاورم، وقایعی که در آنها درو‌نمایه غالب بی‌رحمی یا مهربانی، بخشندگی، حسادت، شادی یا نشاط... شاید چهار واقعه از دوره‌ای که قصد نوشتنش را دارم، باشد. بعد آنی را که به بهترین شکل برای ابزار من مناسب بود، انتخاب می‌کردم و می‌توانم با توسل به آن درام بنویسم و به ملودرام نزدیک نشوم.


برای مخاطب خاصی می‌نوشتید؟

ابتدا فکر می‌کردم اگر کتابی برای دخترهای سیاهپوست بنویسم خیلی خوب خواهد شد چون دخترهای سیاهپوست کتاب‌های انگشت‌شماری برای خواندن دارند؛ دخترهایی که می‌گفتند همین‌طوری باید بزرگ شوند. بعد می‌دانید، فکر کردم بهتر است این گروه را بزرگ‌تر کنم، گروهی که هدفم بود. تصمیم به نوشتن برای پسرهای سیاهپوست گرفتم و بعد دخترهای سفیدپوست و بعد پسران‌شان.

اما چیزی که سعی داشتم به خاطر بسپارم، مهارتم بود. مهارت چیزی بود که برایش تلاش کردم؛ سعی می‌کردم هنرم کنترل را در دست بگیرد- اگر خیلی اغراق‌آمیز و عجیب به نظر نمی‌آید- انگیزش را پذیرفتم و تمام تلاشم را کردم تا کنترل مهارتم را در دست بگیرم. اگر احساس افسردگی می‌کردم و کنترلم را از دست می‌دادم، به خواننده فکر می‌کردم. اما این اتفاق خیلی نادر بود- فکر کردن درباره خواننده وقتی که کارت در جریان قرار دارد.


بنابراین وقتی در اتاق آن هتل می‌نشینی و نوشتن را شروع می‌کنی، خواننده خاصی در ذهن نداری. این خواننده خودت هستی.

خودم هستم... و خواننده من. حتما دروغگو هستم، دورو یا یک احمقم- هیچ‌کدام از اینها نیستم- اگر بگویم برای خواننده نمی‌نویسم. برای او می‌نویسم. اما برای خواننده‌ای که می‌شنود، کسی که روی نوشته من فکر خواهد کرد، فراتر از آنچه من در ظاهر گفته‌ام می‌رود. بنابراین برای خودم و آن خواننده‌ای که وظیفه خود را انجام می‌دهد. در غرب آفریقا، غنا عبارتی مصطلح است که به آن «گفتار عمیق» می‌گویند. برای مثال ضرب‌المثلی هست که می‌گوید: «مشکل سارق این نیست که چطور سوت پاسبان را بدزدد بلکه کجا آن را بدمد. » حالا، در رویارویی با آن، فرد آن را می‌فهمد. اما وقتی حقیقتا به آن فکر می‌کنید، شما را عمیق‌تر می‌کند. در غرب آفریقا به آن «گفتار عمیق» می‌گویند. دوست دارم فکر کنم «گفتار عمیق» نوشته‌ام. وقتی نوشته من را می‌خوانی باید قادر به گفتن «آه، این زیباست» باشی. این دوست داشتنی است. خوب است. شاید چیز دیگری هم باشد؟ بهتر است دوباره بخوانی. سال‌ها پیش کتابی به نام «دن کاسمورو» از نویسنده‌ای به نام ماشادو د آسیس خواندم. ماشادو د آسیس نویسنده اهل امریکای جنوبی بود- از پدری سیاهپوست و مادری پرتغالی- در سال ١٨٦٥ می‌نوشت. فکر کردم کتاب، اثر خوبی است. بعد برگشتم و کتاب را خواندم و گفتم: «هووم. نفهمیده بودم همه اینها در این کتاب هست.» بعد دوباره و دوباره کتاب را خواندم و به این نتیجه رسیدم که آنچه ماشادو د آسیس انجام داده در واقع یک حقه است؛ او من را به ساحلی هدایت کرده بود که در آن غروب خورشید را ببینم و من آن غروب را با لذت تماشا کردم. وقتی برگشتم تا به آن ساحل بروم، فهمیدم جریان آب تا سر من می‌رسد. این زمان وقتی بود که تصمیم به نوشتن گرفتم. می‌نویسم تا خواننده بگوید: «این داستان چقدر خوب است. آه پسر، خیلی زیباست. بگذار دوباره بخوانمش. » فکر می‌کنم به همین خاطر است که «پرنده در قفس» چاپ بیست‌ویکمش را در جلد سخت و چاپ بیست‌ونهم در جلد کاغذی را پشت‌سر می‌گذارد. همه کتاب‌هایم هنوز در حال چاپ هستند، هم جلد گالینگور و همچنین کاغذی، چرا که مردم به عقب بازمی‌گردند و می‌گویند: «بگذارید این را بخوانم. آیا او واقعا این حرف را زده است؟»


درباره مایا آنجلو:

 مایا آنجلو، شاعر و نویسنده‌ امریکایی بود که برای نگارش «می‌دانم چرا پرنده در قفس می‌خواند» و اشعار و مجموعه مقالاتش مورد تحسین و تمجید منتقدان و جشنواره‌های ادبی قرار گرفت. او که چهارم آوریل ١٩٢٨ در سنت لوییس ایالت میزوری به دنیا آمد، نویسنده و فعال حقوق مدنی برای کتاب شرح حال «می‌دانم چرا پرنده در قفس می‌خواند» (١٩٦٩) سمت و سوی دیگری به تاریخ ادبیات داد و عنوان نخستین کتاب پرفروش غیرداستانی اثر نویسنده زن آفریقایی- امریکایی را به نام خود ثبت کرد. سال ١٩٧١ مجموعه شعری با عنوان «پیش از اینکه بمیرم فقط یک لیوان آب خنک به من بده» را منتشر کرد که به فهرست نامزدهای پولیتزر راه پیدا کرد. بعدتر شعر «روی ضربان صبح» را نوشت که به یکی از مشهورترین آثار او بدل شد؛ او این شعر را در مراسم تحلیف ریاست‌جمهوری بیل کلینتون در سال ١٩٩٣ خواند. آنجلو فقط شاعر و نویسنده نبود، او در بازیگری، فیلمنامه‌نویسی، نمایشنامه‌نویسی، کارگردانی و حرکات موزون هم تبحر داشت. مایا آنجلو با نام مارگریت آنی جانسون دیده به جهان گشود و وقتی هنوز پا به دنیای نوجوانی نگذاشته بود، پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند. او و برادر بزرگ‌ترش، بیلی به خانه مادر پدرش در آرکانزاس فرستاده شدند. مایای آفریقایی-امریکایی در این ایالت نسخه دست‌اول تعصب‌ها و تبعیض‌های نژادی را تجربه کرد. اما تلخ‌ترین تجربه زندگی‌اش در هفت سالگی و زمانی بود که به دیدار مادرش رفته بود که مورد آزار و اذیت جنسی نامزد مادرش قرار گرفت. او این اتفاق را با برادرش در میان می‌گذارد و بیلی هم دیگر اعضای خانواده را مطلع می‌کند. در نهایت این مرد متهم شناخته می‌شود اما فقط یک روز زندانی می‌شود. اما روز بعد به قتل می‌رسد. آسیبی که این اتفاق بر روح او وارد آورد، سبب شد او از حرف زدن دست بکشد. به آرکانزاس بازگشت و پنج سال سکوتش را نشکست. معتقد بود: «فکر می‌کردم صدای من او را کشته است؛ من آن مرد را کشتم چرا که نام او را فاش کردم و بعد فکر کردم هرگز حرف نخواهم زد شاید صدای من همه را بکشد...» مایا آنجلو پس از تجربه شغل‌های مختلف، خود را شاعر و نویسنده‌ معرفی می‌کند. او بیشتر برای خلق هفت کتاب خودنگاره که شرح‌حالی از کودکی و اوایل بزرگسالی‌اش است، مشهور است. نخستین کتاب این مجموعه «می‌دانم چرا پرنده در قفس می‌خواند» که زندگی آنجلو را تا ١٧ سالگی به تصویر می‌کشد، تحسین و تمجیدهای بین‌المللی را برای او به ارمغان آورد. این مجموعه گستره زمانی و مکانی قابل توجهی را شامل می‌شود؛ از آرکانزاس تا آفریقا و دوباره به امریکا و از شروع جنگ جهانی دوم تا ترور مارتین لوتر کینگ جونیور. او آخرین و هفتمین کتاب خودنگاره‌اش «مامان و من و مامان» را در سال ٢٠١٣ و در سن ٨٥ سالگی منتشر کرد. اغلب منتقدان در مواجهه با آثار این مجموعه تمایل به قضاوت در سایه نخستین کتاب مجموعه داشتند، چرا که «پرنده در قفس» بهترین آنها شناخته می‌شد. او یک سال پس از انتشار هفتمین کتاب این مجموعه از دنیا رفت. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد