![](http://anbari87.persiangig.com/novelhome-foto/nh-f1/1-daebare-roman.jpg)
صلاح عباسی
نکاتی پیرامون رمان و رماننویسی نوشتن رمان فعالیتی است که در وهله نخست از تخیل نویسنده مایه میگیرد. تخیلی که خودریشه در احساسات و هیجانات نویسنده دارد. نویسنده میخواهد میان رویا و واقعیت پل بزند. از یک سو زندگی با محدودیتها و مسائل خاص خود و از سوی دیگر جهان رویاها و تخیلات. واقعیت و رویا اغلب با هم سازگار نیستند. زندگی یک نویسنده عجین با تخیلات ادبی و الهام است. نویسنده تمنا را فرا میخواند تا از طریق فراخواندن تخیلی تمنا راهی به سوی آن بجوید، راهی که واقعیتها آن را سد کردهاند. کسی که میخواند یا مینویسد میخواهد به زندگی خود معنا بدهد. و یا آن را اندکی بیشتر شورانگیز نماید......
صلاح عباسی
نکاتی پیرامون رمان و رماننویسی
نوشتن رمان فعالیتی است که در وهله نخست از تخیل نویسنده مایه میگیرد. تخیلی که خودریشه در احساسات و هیجانات نویسنده دارد. نویسنده میخواهد میان رویا و واقعیت پل بزند. از یک سو زندگی با محدودیتها و مسائل خاص خود و از سوی دیگر جهان رویاها و تخیلات. واقعیت و رویا اغلب با هم سازگار نیستند. زندگی یک نویسنده عجین با تخیلات ادبی و الهام است. نویسنده تمنا را فرا میخواند تا از طریق فراخواندن تخیلی تمنا راهی به سوی آن بجوید، راهی که واقعیتها آن را سد کردهاند. کسی که میخواند یا مینویسد میخواهد به زندگی خود معنا بدهد. و یا آن را اندکی بیشتر شورانگیز نماید.
جامعه بیبهره از ادبیات جامعهایی است که نمیتواند به خود بنگرد و زشتیها و زیباییهای خود را ببیند و بازشناسد. چنین جامعهایی نمیتواند با خود برخوردی انتقادی داشته باشد. رمان نه فقط فعالیت تخیل بلکه یکی از جلوههای اندیشه انتقادی است و باید این را هم در نظر بگیریم که این اندیشه از کشمکشها و تناقضهای جامعه مایه میگیرد. اعصار پر از تضاد و تناقض اعصاری بارور برای ظهور رمان هستند. زمانی که دن کیشوت خانهاش را ترک کرد تا جهان را همچنان که در کتابهای پهلوانی خوانده بود باز یابد، رمان نشان داد که جهانی که دن کیشوت بدان پا مینهد با جهان شناختهشده و آشنای کتابهایش زمین تا آسمان تفاوت دارد. در هر قدمش دامی و هر لحظهاش یقینهای سلحشور پیر را به چالش میخواند.
در دن کیشوت چالش میان خیال و واقعیت از طریق مهتر سلحشور پیر سانچو که پایی در واقعیت دارد به عرض ارباب میرسد، هرچند عرایض مهتر به زحمت میتواند خللی در رویاهای با شکوه ارباب پدید آورد. دن کیشوت رمانی است درباره واقعیت: صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی. واقعیت را باید کشف کرد و فهمید. واقعیت تکه تکه شده است، جهان یکپارچگی خود را از دست داده است. به قول کوندرا رمان زمانی زاده شد که واقعیت یکپارچه جای خود را به واقعیتهای نسبی داده بود. شکوفایی رمان خود واقعیتی تاریخی است. پس اهمیت هستیشناسانهایی که برا ی رمان قائلاند از کجا سرچشمه میگیرد؟ اگر رمان به دلیل تطابق با دوران تاریخیاش و به دلیل جوابگو بودن به الزامات تاریخی و اجتماعی رونق یافته است در آن صورت باید آن را به مثابه ژانری اجتنابناپذیر و قائم به ذات درشمار آورد. به هر حال چه رمان را زاییده نبوغ فردی و چه آن را مولود نیروهای اجتماعی و تاریخی بدانیم از آن نمیشود صرفنظر کرد. رمان برترین نوع ادبی زمان ماست. رسالت هستیشناسانه رمان کدام است؟ رمان نمیتواند تغییری در واقعیت به وجود بیاورد و نوع تغییری هم که در آگاهی عصر خود به وجود میآورد محدود به جماعتی روشنفکر است و آن هم خود جای چون و چرا دارد.
آیا رمان جنبه تفننی و ذوقی دارد و به قول سارتر در مقابل مرگ یک کودک کاری از آن برنمیآید؟ اهمیت ادبیات به طور کلی و رمان به طور خاص در فرهنگآفرینی است. کاری که از رمان برمیآید افزودن چند قطره به فرهنگ است و البته این فرهنگآفرینی جریانی بسیار کند و ناچیز و تدریجی است. بالاخره مؤلفههای تعیینکننده فرهنگ باورها، عقاید، ارزشها و معنویات از یک سو و مادیات و امرار معاش و معیشت از دیگر سو هستند. نمیخواهم بین عوامل معنوی و مادی تقابل و تضاد برقرار کنم و یا یکی را به عنوان باعث و بانی وجود دیگری به شمار آورم. زمانی کارل مارکس گفت "معنویات ما ریشه در مادیات دارد و تکنولوژی فرهنگی مناسب به خود میآفریند، ما فقط از ابزار و اختراعات مادی استفاده نمیکنیم بلکه به تملک آنها نیز درمیآییم و این در برخی از موارد یعنی ازخودبیگانگی". چرا باید به تملک اشیاء درآییم و چرا انسان نمیتواند به آن ارباب و سرور خودآگاه هگلی یا مارکسی مبدل شود؟ پاسخ هگل این بود که مانعی در خودآگاهی ما وجود دارد. آن مانع یا حایل بلاخره در آخرین مرحله از میان برمیخیزد و ذهن به خودآگاهی کامل میرسد و بر خود واقف میشود. مارکس پاسخی دیگرگونه ارائه داد. از نظر او کار ازخودبیگانه ما را به تملک اشیاء و ابزار و پول درآورده است و ما سرور خود نیستیم چون در خدمت منافع نیروهای صاحبسلطهایم، و تا زمانی که تضاد طبقاتی از میان برنخیزد آگاهی اربابان و بندگان نیز دچار تغییر نخواهد شد و همچنان تفسیری سودجویانه از همدیگر به عنوان سوژههای انسانی خواهیم داشت. از نظر مارکس بلاخره در آخرین مرحله سلسله مراتب میان بندگان و اربابان از میان برمیخیزد. فیلسوفانی مانند پیتر سینگر با بدبینی به این خوشبینی مارکسیستی نگریستهاند: اقتدار و سلسلهمراتب اگر جزو نیازهای بیولوژیکی و روانی آدمی باشند لزوما با عوض شدن سیستم اجتماعی و اقتصادی از بین نخواهند رفت، بلکه فقط چیدمانی جدید بر نطع شطرنج بشری خواهند یافت. در هر حال رمان گزارشی است از همین تضاد و تعارض در عرصه تاریخ و جامعه. گزارشی که از طریق تخیل نویسنده به ما میرسد. بشر خود موجودی فرهنگآفرین است و تمامی هنرهای بشری نیز تجلی همین فرهنگآفرینی هستند و حتی دستاوردهایی از قبیل حقوق بشر، دمکراسی، برابری در مقابل قانون (قانونی که خود ریشه در فرهنگ دارد) همگی خود تبعاتی از این فرهنگآفرینی میباشند و رکود فرهنگی به شدت به آنها صدمه خواهد رسانید. بسیاری از رمانهای قرن بیستم نه فقط آثاری گیرا و سرگرمکننده هستند بلکه چشمان ما را بر کژیها و کاستیهای زیادی نیز گشودهاند. همه این رمانها به مسائلی مانند سوء استفاده از انسان، تبعیض طبقاتی و نژادی، سوء استفاده از قدرت اقتصادی و نظامی، اختلاف دارا و ندار وغیره میپردازند. حتی اگر به آثاری که از جنبه زیباییشناسانه ناب و برتر هستند نیز نگاه کنیم به نکاتی برخواهیم خورد که درک و بینش ما را در قبال بسیاری از پدیدهها عوض میکند. مثلا رمان بزرگ پروست را در نظر بگیرید. این رمان در عین اینکه داستانی است پر از اندیشههای بکر و فلسفی، نقدی بر اجتماع نیز هست. اسنوبیسم، فخرفروشی، ظواهر و اطوار پوچ انسانی و غیره در این رمان مورد تحلیل واقع میشوند. رمان پروست از اکثر رمانهای قرن بزرگتر است چون نقدی عمیقتر از فرهنگ به دست میدهد و در عین حال تفحصی است در باب هویت و مقولاتی مانند حافظه و خاطره. خواندن رمان فصای تخیل و بینش خواننده را نیز وسعت میبخشد، آگاهیاش را عمیقتر میکند و ظرفیتش را برای آشنا شدن و همدرد شدن با انسانهای دیگر گستردهتر میسازد. از طریق همذاتپنداری میان ما خوانندگان و شخصیتهای داستانی، همبستگیمان با نوع بشر عمیقتر میشود. از این هم گذشته رمان نه تنها امکان گفتگو با عصر حاضر بلکه امکان گفتگو با اعصار و ادوار را به خواننده میدهد. در حالت عادی ما فقط با خویشاوندان و نزدیکان و دوستانمان احساس همبستگی داریم اما رمان بر دوستان و آشنایانمان میافزاید و در مواردی برایمان دشمن هم میآفریند. اینکه با یکی از شخصیتهات نمایشنامه اتللو یا رمان جنزدگان احساس دشمنی کنیم دقیقا از همان احساس همبستگی با نوع بشر برمیخیزد. آثار بزرگ ادبی خواننده را از لحاظ عاطفی درگیر میکنند و در مواردی احساس اخلاقی خواننده را به چالش میخوانند. البته این کاری است دینی و کتابهای آسمانی هم با ما در باره شخصیتهای نیکوکار و شرور باب سخن میگشایند. پس خواندن رمان از لحاظ اخلاقی هم فایده دارد. خواندن رمان از لحاظ لذت زیباییشناسانه و ذوقی نیز بسیار حائز اهمیت است. در هنر متعالی هم بعد اخلاقی و هم بعد زیباییشناسانه هر دو در حقیقت دو روی یک سکه هستند. مثلا هنگام خواندن و بازخواندن اشعار حافظ لذت زیباییشناسانه نابی نصیبمان میشود، در عین حالی که این شعرها از ارزشهای اخلاقی و اومانیستی نیز کم بهره نبردهاند.
همین حالت هنگام خواندن آثار هنرمندان نابی مانند پروست یا ناباکوف برایمان پیش میآید. لذت و شور زیباییشناسانه آثار این نویسندگان در شعور اخلاقیشان تنیده و از آن جدایی ناپذیر است. ریچارد رورتی فیلسوف پراگماتیست امریکایی در مقالهایی درباره ناباکوف این نکته را بسیار خوب شکافته است. این نکته که ناباکوف با وجود بیزاریش از تعهد و رسالت سیاسی و اجتماعی، جدیترین تعهد را در قبال انسانبودن خویش داشته است. پس آیا رسالت هستیشناسانه رمان به دست دادن تعریفی دوباره از خیر و شر است؟ گفتیم که بزرگترین آثار ادبی آثاری هستند که ابعاد اخلاقی و زیباییشناسانهشان چنان در هم تنیدهاند که از هم غیر قابل تفکیکاند. اگر بگوییم که رسالت رمان نشان دادن جنبههای گوناگون طبیعت بشری است، این تعریف را به دلایلی چند خشنود کننده نخواهیم یافت. از یک طرف طبیعت بشری مفهومی است کلی و نادقیق که احتیاج به تدقیق دارد و از سوی دیگر جنبههای گوناگون طبیعت بشری نمیتواند شکلی ثابت و قابل شناسایی داشته باشد. راسکولنیکوف خوب است یا بد؟ هر کسی میتواند نظر خود را در مورد او داشته باشد. چرا چنین است؟ چون رمان حق را به او نمیدهد یا از او نمیگیرد و ما هم حق داریم برداشتی خاص خودمان داشته باشیم. در ادبیات معمولا جوانب مثبت و منفی طبیعت بشری شکلی قطعی و ثابت به خود نمیگیرند. ایزایا برلین معتقد بود که در رمانهای تولستوی و داستایوسکی خواننده شکی درباره شخصیتهای خوب و بد ندارد، در حالی که شخصیتهای تورگینیف در عین داشتن تشخص خاص خود فراتر از خوب یا بد بودن قرار میگیرند. و همین باعث شده که هر دو طیف راست و چپ به دلایل مشابه به بازارف قهرمان رمان تورگینیف حمله کنند. چپها فکر میکردند که تورگینیف از طریق شخصیت بازارف آنها را مسخره کرده و راستها فکر میکردند که این آنهایند که در این میان مورد تمسخر واقع شدهاند. و اما منظور تورگینیف در این میان چه بود؟ پاسخ این است که او فقط یک رمان نوشته بود و از رماننویس نمیتوان انتظار داشت مرزها را مشخص سازد، سنگرها را حفر کند یا پرچمها را به اهتزاز درآورد. اگر حق با ایزایا برلین باشد این را هم باید گفت که این نسبیگرایی به خودی خود مزیتی برای هنر رمان محسوب نمیشود. مقایسه تورگینیف با تولستوی و داستایوسکی به سود تورگینیف تمام نمیشود. بگذارید لحظهایی درنگ کنیم. آیا این نکته که تولستوی شکی در این باره که شخصیت خوب یا بد کدام است باقی نمیگذاشت نقطه قوت او است یا نقطه ضعف؟ این نظر ایزایا برلین درباره جنگ و صلح صدق میکند و نه درباره آناکارنینا که در آن حق با هیچ کس نیست و هر کسی دلایل خودش را دارد. همین را میتوان درباره برادران کارامازوف هم گفت که در آن همه حق دارند. این نکته که تولستوی قاطعانه درباره کاراکترهای آثارش و شخصیتشان حکم میدهد بیشتر به اتوریته ادبی نویسنده مربوط است، نویسندهایی که به شناخت خود ایمان قاطع دارد. نویسندگان بزرگ قرن بیستم کم و بیش این شناخت قاطع را از دست دادند و چه شد که چنین شد؟
بورخس میگفت درباره شخصیتهای اولیس جویس هزاران چیز میدانم ولی با این وجود آنها را نمیشناسم در حالی که شخصیتهای ساخته کنراد را میشناسم و میدانم چگونه آدمهایی هستند. او این را به عنوان نقطه ضعف جویس در شخصیتپردازی به حساب میآورد. کنراد میتوانست احساس هویت یگانه فردی و حسی را که فرد از هویت خود دارد به خواننده منتقل کند و جویس درباره شخصیتهایش هزاران چیز میگفت اما آنها هویتی یگانه نمییافتند. از این گفته مشهور ویرجینیا ولف که گفت در اولین سالهای قرن بیستم هم انسان و هم دید ما از انسان دچار تغییر شد بارها نقل قول شده است. انسان دیگر همانی نبود که خود و وظایف و تکالیف و خواستههایش را میشناخت. شخصیتهای ادبیات مدرن هویتی پاره پاره و منقسم را به نمایش میگذاشتند و بورخس نیز در حقیقت در حسرت شخصیتهای یکپارچه قرن نوزدهم بود. شاید نیازی به گفتن این نکته نباشد که هویت آدمی بزرگترین چالش رمان از زمان دن کیشوت تا به حال بوده است. ما دن کیشوت را همانگونه میشناسیم که یکی از آشنایان نزدیکمان را. یا سانچو را از درون و برون میبینیم و عکسالعملهایش ما را به تعجب نمیافکند چون او را میشناسیم. شخصیتهایی مانند گوبسک، باباگرانده، دوشس سانسورینا یا سرهنگ شابر و غیره را هم میشناسیم. با اما بواری هم آشنا هستیم و میدانیم به چه فکر میکند. سوداها و خیالهایش را میشناسیم. اسکارلت اوهارا شخصیتی است از سنخ شخصیتهای یکپارچه قرن نوزدهم و کاملا با خانم دالوی فرق دارد. ولف انبوهی از تأثرات حسی و دیداری و شنیداری قهرمانش را در اختیار خواننده قرار میدهد، ولی نویسنده رمان بربادرفته اهداف اقتصادی و اجتماعی اسکارلت را به ما میشناساند. اسکارلت انسانی است که میداند از زندگی چه میخواهد و فردا چه کار باید بکند. رمان مدرن محصول جهانی است که اصل عدم قطعیت بر آن حاکم است و در آن از شناخت خشنودکننده رمانهای تولستوی و بالزاک خبری نیست. لوکاچ نسبت به همین نکته معترض بود و از نویسندگان معاصرش فقط توماس مان را به عنوان ادامه دهنده راه بالزاک و تولستوی و یک رئالیست بزرگ قبول داشت. به گفته لوکاچ نویسندگان مدرن دیدی مکانیستی و غیر تاریخی و ایستا دارند. این نویسندگان از تشریح روابط شخصیت با تاریخ اجتماعی و اقتصادیاش عاجزاند و نمیتوانند میان ابعاد فردی و ابعاد اجتماعی زندگی آن شخصیتها توازن مطلوب را برقرار کنند. گویا در نقطهایی از مسیر راه رمان از گردونه خارج شده است و نویسندگانی مانند توماس مان میکوشند آن را به شاهراه اصلیاش بازگردانند. نویسندگان زیادی در همان زمان میکوشیدند به سنت تولستوی باز گردند. مثلا روژه مارتن دوگار میگفت شخصیتهای تولستوی از تجارب نویسنده و آدمهای دوران او الگو گرفتهاند در حالی که اشخاص مخلوق داستایوسکی غولهای درون خود او میباشند. داستایوسکی به جهان درونیاش اولویت میبخشد و جهان خاص خود را میآفریند در حالی که یک نویسنده رئالیست باید برونگرا باشد و به جهان بیرون از خویش اولویت بخشد یا جهان خارج از خود را بازآفرینی نماید. جهان یک نویسنده رئالیست شبیه جامعه و واقعیت است. جهانی است برونگرا در حالی که جهان یک نویسنده درونگرا شبیه روان و نفس است، جهانی است ذهنی. خلاصه جهان نویسنده رئالیست عینی و جهان نویسنده غیر رئالیست ذهنی است. این تقسیمبندی بسیار سادهانگارانه و تقلیلگر است. داستایوسکی نیز خود را رئالیست میدانست اما رئالیستی از نوع شکسپیر. به نظر او تقلید از واقعیت عادی و روزمره نمیتواند آنچه را که واقعا مهم و واقعی است صورتبندی نماید و برای رسیدن به عمق واقعیت باید از واقعیت ظاهری پدیدهها فراتر رفت. از نظر داستایوسکی وفاداری به واقعیتهای ژورنالیستی یا تجربهشده نمیتواند ضامنی برای رسیدن به حقایق باشد. رماننویس واقعیتی را میآفریند که دستکمی از خود واقعیت ندارد و در عین حال هرگز به همان شکل روی نداده است. خلاصه چنین رماننویسی واقعیتی میآفریند برتر از واقعیت زندگی. آفریدن این واقعیت بدون جابهجا کردن عناصر واقعیت امکانپذیر نیست. این نوع رماننویسی به هیچ وجه بازآفرینی واقعیت نیست بلکه آفرینش واقعیتی جدید است که به رقابت با دنیای واقعی برمیخیزد و از برخی لحاظ از آن رازگشایی و ابهامزدایی میکند.
در قرن بیستم نویسندگان مدرن برای کشف واقعیت به آفرینش جهانهای ذهنیشان دست زدند. پیروزی با داستایوسکی بود. شخصیتهایی که این نویسندگان میآفرینند اغلب مانند اشخاص مخلوق داستایوسکی در تضاد و تنش با خویش به سر میبرند و این بیشتر مناسب حال قرن بیستم است. البته لوکاچ نیز میگفت که شخصیتهای رمان رئالیستی اشخاصی دوپاره و شقهشده هستند، اما در این آثار جنبههای گروتسک و اغراقآمیز زندگی بر جنبههای عادی و معمولی نمیچربند و نویسنده در ساحل واقعیت به استواری لنگر انداخته است. در قرن ما رابطه نویسنده و واقعیت چنان دستخوش تغییر میشود که بسیاری از نویسندگان مدرن هرگونه واقعیت مشترک و عام را نفی میکنند و میگویند هیچ واقعیت مشترکی وجود ندارد، و هرچه هست تفسیرها، دیدگاهها یا تداعیهایی است که بسته به وجود روانی افراد و سوابق ذهنیاشان فرق میکند. یعنی هرکسی همان چیزی را میبیند که بنا بر موقعیت وجودی و روانی خود باید ببیند. بدینگونه جهان بیرونی کمکم محو و مبهم میشود و در این میان تنها چیزی که باقی میماند ذهنیت است. مثلا در آثار ربگرییه توصیف فلوبری جزئیات باعث میشود که برخی منتقدان او را عینیتگرا بنامند. در حالی که آثار او به واقعیتی مشترک و عام ارجاع نمیدهند و این جهان جهانی است کاملا ذهنی که تنها از طریق توصیف جزئیات، ظاهری رئالیستی یا عینی مییابد. نابوکوف حتی مادام بواری را نیز رمانی رئالیستی نمیدانست. جرا که از نظر او رمان رئالیستی اصولا وجود ندارد. به گفته ناباکوف مادام بواری یک افسانه پریان است یا خانه قانونزده و اولیس افسانه پریان هستند و ما دیکنس و فلوبر و جویس را میستاییم چون فریبدهندگان بزرگی هستند و آنا کارنینا و خانه قانونزده رمانهای بزرگی هستند چون فریبشان را میخوریم. به گفته وارگاس یوسا نیز رمان بد رمانی است که نمیتواند ما را بفریبد. پس نفس امانتداری رمان در مقابل واقعیت به خودی خود اهمیتی ندارد. کمتر نویسندهایی میتواند بهتر از فلوبر راه فریبدادن خواننده را بیاموزاند. آفریدن جهانی عینی با جزئیاتی ملموس طوری که تصور واقعی بودن این منظره یا آن تصویر، این صورت یا آن چهره کاملا در نزد خواننده شکل بگیرد. فلوبر به موپاسان توصیه میکرد که وقتی یک گاریچی را وصف میکنی باید او را طوری وصف کنی که از همه گاریچیهای دیگر سوا شود و برای خودش تشخص بیابد. فلوبر همیشه میگفت که رئالیسم فقط نقطه پرش است و بس. رئالیسم به یک متن ادبی واقعیت میبخشد و نه اینکه آیینهایی باشد در مقابل واقعیت خارج از ذهن نویسنده آنچنانکه مارتن دوگار درباره تولستوی میاندیشید. پس با این حساب تنها جنبه واقعا مهمی که باقی میماند و میتواند معیاری اساسی برای ارزیابی باشد این است که همه رمانهای بزرگ صرف نظر از این که مدرن باشند یا سنتی با خواننده ارتباط برقرار میکنند و خواننده را از لحاظ عاطفی درگیر میکنند.
رمان چیست؟ در یک طرف کسانی را داریم که به ادبیات مانند بازی شطرنج مینگرند و میگویند که اول باید قوانین بازی را فرا گرفت و آنقدر تمرین کرد تا ذهن، بیشمار راهبردها و تاکتیکها برای پیشبرد بازی در اختیار داشته باشد. برخوردی سرد و تکنیکی با ادبیات که عوالم تخیل و الهام را دستکم میگیرد و ادبیات را فقط به عنوان مهارت و فن به رسمیت میشناسد. از استعداد و شور و تخیل چشمپوشیدن فقط از کسانی برمیآید که آتش نوشتن هیچ وقت در وجودشان شعله نکشیده است. از طرف دیگر طرفداران الهام و عروج به وادیها و شهرهای عشق نیز میپندارند که سرسپردن به تخیل و آوای درون به خودی خود میتواند شاهکار بیافریند. ایا یک نویسنده میتواند فقط به خاطر آنکه ارداه کرده است و قصد نوشتن به سرش زده است اثری ارزشمند بیافریند؟ اگر اینطور میبود هر روز چند داستان مینوشتیم، داستانهایی که خودمان سفارش نوشتنشان را به خودمان میدادیم. مثلا تصمیم میگرفتیم پستمدرن یا مدرن یا هرچیزی باشیم که دلمان میخواهد. میتوانستیم مجهز به آخرین تئوریها دست به آفرینش ادبی بزنیم و به اصطلاح آثاری بیافرینیم متفاوت. افراط و تفریط. از این هم بدتر این است که نویسنده بپندارد با بازکردن شیر آب یا الهام خود به خود اثری خواهد آفرید. آنچه که به عنوان تکنیک یا شگرد یک نویسنده میشناسیم در حقیقت در عین نوشتن نه تکنیک بوده است و نه شگرد. البته چون در هنر نتیجه مهم است ما صرف اینکه نویسندهایی با خونسردی کامل و از روی نقشه اثری هنری به وجود آورده است، نمیتوانیم کارش را نفی کنیم. این به این میماند که شعر شاعری را شاهکار بدانیم چون گویا هنگام سرودن شعر زار زار میگریسته است. نه آن اشکها و نه آن خونسردی حسابگرانه هیچ کدام معیار و محک مطمئنی نیستند و نمیتوان بر اساس آنها قضاوت کرد. تنها معیار مطمئن خواننده است و واکنش خواننده در برابر اثر و البته بهترین خواننده هم خواننده فرهیخته میباشد.
معیار در حقیقت خود اثر هنری است و نه اینکه در دل خالق اثر چه میگذشته است. بحث بر سر این است که چگونه یک اثر داستانی به بار مینشیند و همچنین این نکته مهم که ندانستن قوانین چگونگی انجام دادن یک کار دلیل آزاد بودن از قوانین نیست. منظورم این است که این دانستن و شناختن قوانین نیست که ما را برده خود میکند بلکه قضیه کاملا برعکس است. حتی دانستن چگونگی انجام دادن کار یا به اصطلاح تسلط کامل بر قوانین هم نمیتواند به تنهایی باعث آفرینش اثری هنری گردد. اکثر کسانی که تئوریهای آفرینش اثر هنری را میدانند معمولا از خلق اثر هنری یا ادبی عاجزاند. منتقدان بزرگ معمولا کسانی هستند برخوردار از ذهن تحلیلی بسیار قوی و در شطرنج ادبیات بسیار ماهراند. سنتبو از بالزاک فاضلتر و باسوادتر بود و شناخت عمیقتری از ادبیات و چگونگی آفرینش ادبی داشت. حتی رمان نسبتا خوبی هم نوشت. فرق سنتبو با بالزاک فرق کسی است که چیزی را تشریح و توصیف میکند با کسی که آن چیز را میآفریند. کسی مانند بالزاک سرش بیش از آن به نوشتن گرم بود که بتواند مانند منتقدی بیطرف با نگاهی سرد به ادبیات بنگرد. از این هم گذشته این عقل و شعور تحلیلی و انتقادی بالزاک نبود که او را به رماننویس بزرگی مبدل ساخت. البته عقل و شعور انتقادی بسیار خوب است و بالزاک هم از آن کم بهره نداشت. اما این نمیتواند خلاقیت او را تعین و توجیه کند. خلاقیت به استعدادی خاص ربط دارد و کسانی که فکر میکنند نویسندگی را مانند هر حرفه دیگری میتوان آموخت در حقیقت به همین وجه نظر دارند. قبول دارم که از روی مهارت میشود رمان نوشت و کلاسهای نویسندگی میتوانند نویسنده بیرون بدهند اما میان ماه من تا ماه گردون/ تفاوت از زمین تا آسمان است. بحث بر سر اخگری آسمانی نیست بلکه چیزی زمینیتر است. شک دارم که کلاسهای خوانندگی بتوانند صدایی دلنشین به کسی ببخشند. یا نویسندهایی با استعداد به خودش ایمان نداشته باشد. در حقیقت نویسنده از کاری که میکند آگاهی کامل ندارد و آنچه که میآفریند اغلب برای خودش هم توضیحناپذیر است. نبوغ چیزی نیست جز به دستدادن راهحلهای تازه برای مشکلات قدیمی و در حقیقت تمام مشکلاتی که یک هنرمد میخواهد حل کند قبلا حل شدهاند و اینجاست که مسئله تسلط بر قوانین به میان میآید. اما اگر هنرمند فقط به این تسلط دلخوش باشد چیز تازهایی نخواهد آفرید یعنی مشکل را به شیوههایی که دیگران حل کردهاند حل خواهد کرد، یعنی قوانین دیگران را به کار خواهد برد یا طرح داستانش را از جای دیگری اخذ خواهد نمود. چنین نویسندهایی راههای پیمودهشده را دوباره خواهد پیمود. نویسندهایی که راههای پیمودهشده را نمیپیماید نویسندهایی است که به زبان خاص خودش سخن میگوید و به زبان خاص خودش دست مییابد. یعنی مسجل میسازد که این فقط اوست که سخن میگوید و نه هیچ کس دیگری. صدای خاص نویسنده همان نیرویی است که در یک متن جاری میشود و خواننده را مفتون میسازد. یگانهبودن صدای نویسنده. حتی اگر متنی سورئالیستی باشد و به اصطلاح خود به خود نوشته شده باشد باید دید که نویسندهاش کیست؟ آیا آن نویسنده صدای خاص خود را دارد یا نه؟ کسی مانند آندره برتون خود به خود هم میتواند متنی مهم بیافریند. پس بگذارید بگوییم که نوشتن خودکار و بدون کنترل فقط در مورد کسانی میتواند ثمر بدهد که در هر حالتی آدمهای هنرمندی هستند و این یعنی این ناخودآگاه متعلق به آندره برتون است و نه کسی دیگر و خلاصه همیشه و در هر حال با خاص بودن هنرمند و اثر هنری سر و کار داریم. سوررئالیسم یا رئالیسم هیچکدام نمیتوانند هنرمند بیافرینند اما یک هنرمد میتواند سوررئالیسم یا ناتورالیسم و یا هر مکتب دیگری را که در آینده خواهد آمد بیافریند. نویسندگان آفرینندگان مکاتباند. آنها خودشان مکتب هستند. پس نتیجه میگیریم که کار ادبی حرکت آزادانه ذهن و تخیل است. حرکتی که میتواند زیبایی منسجمی بیافریند، زیباییای که مانند تابلویی از داوینچی یا غزلی از حافظ بتوان آن را بارها و بارها خواند و نگاه کرد و یا مانند داستانی کوتاه از چخوف بارها و بارها آن را خواند و بازخواند.
لطفا درباره ی واقع گرایی، طبیعت گرایی، واقع گرایی نو، واقع گرایی انتقادی، واقع گرایی روانشناختی، واقع گرایی اجتماعی، نمادین و جادویی و انواع و اقسام دیگه اش هم توضیح بدین. خیلی ممنون. بازم می گم سایتتون خیلی عالیه لطفا ادامه بدین. یک نویسنده ی جوان
خواهشا کمی هم در مورد روشهای رمان نویسی توضیح بدهید